دستنوشته‌های ستاره‌ی 19 ساله

الان که دارم این نوشته‌های قدیمم را چک می‌کنم، بیست و سه سال دارم. این دیدار دوباره‌ی من با نوزده سالگی‌ام، سراسر احساس خوب و دلتنگی است.

متوجه شدم در آن سن چقدر کله خر و در عالم هپروت سیر می‌کردم. بیاید با من کمی دفترِ ورودم به آستانه جوانی(بین هجده و نوزده سالگی) را مرور کنیم.

(البته بدون هیچ ویرایش و دستکاری اینجا می‌نویسمشان).

 

میخوام شیره ی زندگیو بِکِشم، از تمام زندگیم استفاده کنم،من خیلی حریصم اصلا خوش ندارم قبل از مرگم یه ذره از زندگیم، زندگی نکرده باقی بمونه. اونقدر سوال میپرسم  تا زمین و زمان دائما در حال جواب پس دادن به من باشن. ریزترین خاک زیرپا تا چیزی بالاتر از کهکشان تا خود زندگی، اونقدر بهشون فکر میکنم تا به جنون کشیده بشم. اونقدر راه های مختلف امتحان میکنم تا زمین و زمان برای خلاص شدن از من، منو محکوم به مرگ کنن.دقایق قبل از مرگ اگر امکانش باشه باز به کنجکاویم ادامه میدم.

اگر من محکوم به یک بار زندگی کردن هستم،زمین و زمان هم ،محکوم به اینه که همون یه بار، نهان ترین چیزی که داره بهم بده.و اگر نداد خودم به زور ازش میگرم واینقدر به کارم ادامه میدم تا جسمم با زمین و زمان همدست شن تا من که بلای نازل شده هستم از بین ببرن.

من اینجوری به خودم انگیزه میدم تا نهایت استفاده رو از زندگیمم کنم.

البته میدونم انگیزه دادنم مثه آدمی زاد نیست.

این حجم از خامی مرا می‌خنداند. واقعا چطور فکر می‌کردم که می‌توانم کل علم جهان را یاد بگیرم؟ البته یادم است این را برای امید به ادامه دادن نوشته بودم.

 

مشخص نیست که انسان ها به دنبال حقیقت زندگی یا علت زندگی هستند؟

اما یک چیز مانند روز روشن است، که علت و حقیقت یک نقش در زندگی ما ایفا میکنند و آن این است که دلیلی برای زندگی ما هستند؛برای اینکه فکر نکنیم زندگی بی ارزش است، بیهوده است یا اینکه ما بازیکنان بازی بی نتیجه هستیم.

آیا حقیقت همان علت است یا علت باعث میشود به فکر حقیقت باشیم؟ آیا علت و حقیقت اصلا جدایی پذیر هستند یاخیر؟

آیا میشود انسان هایی که با علت زندگی میکنند و انسان هایی که دنبال حقیقت هستند را به دو دسته جداگانه از هم جدا کرد؟اکثر انسان ها با علت زندگی میکنند، برای مثال به علت اینکه جان دیگران را نجات دهد زندگی میکند،به علت اینکه جامعه را از بیسوادی نجات دهد زندگی میکنند.اما اندک کسانی هستند که با امید به اینکه روزی حقیقت را دریابند زندگی کنند.

و سوال نهایی، حقیقت، علت را مشخص میکند  یا علت، حقیقت را می سازد؟

دقیقا یادم است آن زمان برای اینکه باهوش به نظر برسم، خودم را می‌کشتم تا درباره مسائلی که مغزپیچ و انتزاعی باشند بنویسم. در هجده سالگی دوست داشتم متفکر و فیلسوف باشم.

 

از تنفرم نسبت به سیستم آموزشی نگویم. هرچه از دهانم در می‌آمد نثار سیستم می‌کردم.

البته درسته نباید نیمه خالیه لیوانو فقط نگاه کرد،بالاخره وزرای آموزش و پرورش کارهای مفید زیاد انجام دادند،مثلا هر سری نظام آموزشیو عوض کردن درست مثل نظام های 5-3-4، 5-3-3-1، 6-3-3، 3-3-3-3.ولی فکرکنم عزیزان به 12علاقه خاصی دارن و احتمالا نظام آینده8-4 یا 2-10شایدم یهوییش کردن همون 12 که خیال همه راحت بشه.البته قطعا کتاب هام تغییر میکنه، جلداشون رنگی رنگی تر میشه اسماشون عوض میشه ولی چون مطالبشون ارزشمنده تغییری نمیکنه فقط بهش اضافه میشه و یه سری کتابای دیگه هم اضافه میشه که از لحاظ کیفیت و ارزشمندی درست مثله کتابای قبلیه.

مطلب بعدی در مورد معلمانم است. من یک‌بار در ششم ابتدایی و یک‌بار  در دبیرستان و بار دیگر در دانشگاه معماری توسط معلمان و استاد تحقیر شدم.

 معلم عزیزِ نفرت انگیز.

یادت است سر کلاس با صدای مردونه کلفتت سرم داد زدی و گفتی:تو هیچی نمیدونی، هیچ حالیت نیست، اصن میدونی هدف یعنی چی؟. اونموقع حرفات تو مغزم اکو میشد،بس که حرفت بلند بود. یه نگاه به نگات انداختم، بعد سرمو چرخوندم تا فکر کنی دارم کارمو انجام میدم.تنم به به رعشه افتاده بود، زمانی که پتک حرفت، هر چی دیوار عقاید و مفاهیم داشتم، خراب کرد.الان این منم دانش آموز تو، یه آدم احمق که هدف نداره.شاید تو یادت نباشه اما من یادمه،که چجوری پیروزمندانه قله های خرد کردن شخصیت منو فتح میکردی. با عشق ازت متنفرم.

 

و در نهایت چیزی که از هفده سالگی تا الان بهش معتقد بودم و هستم، این است که خودم وظیفه تربیت و دانش خودم را به عهده بگیرم و سبک زندگی خودم را داشته باشم. این نوشته هم مدرک.

+نگاه کن،داری از سردرد میمیری،آخه چرا داری الان مینویسی؟!

_به قول نیچه، این سردردا همون درد زایمان اندیشه هامونه.

+خودتو داری با نیچه مقایسه میکنی؟

_میدونی، حداقل نیچه مطمئن بود که نسلای بعدی،کتاباشو میخونن.اما من این امیدو ندارم ولی باز مینویسم.مطمئنم غذای خوبی واسه موریانه ها میشه.

+معلومه خیلی حالت بده.داری چرت و پرت میگی.

_هه!یه هنرمند واقعی نباید ناراحت باشه از اینکه بقیه کارشو درک نکنن و بهش بگن چرت و پرت.

یه لحظه صبرکنید لطفا!!

الان واسه یه بارم شده نمیخوام داستان سرایی کنم.میخوام خیلی ساده خودمو معرفی کنم. میخوام خودمو براتون تعریف کنم، بیشتر اوقات از کلمات خیلی زمخت استفاده میکنم،خوب این برمیگرده به روحیه خشنم، اما نه من خشن نیستم.بیشتر ترجیح میدم رو محتوا کار کنم تا کنار هم گذاشتن یک سری کلمات قشنگ و گوشنواز.

به قول نصرت رحمانی

در خودنویسم

ادوکلن نریخته ام

تا شعرهای خوشایند بسرایم.

تو سن17سالگی اولین چیزی که متوجه شدم این بود که اگه میخوام موفق بشم، باید همه اون درسایی که به عنوان درس زندگی تو مدرسه بهم یاد دادن و اون اباطیلی که تو گوشم خوندن گفتن اینا برای موفقیتت لازمه رو، از تو سرم بریزم دور.خوب قطعا بعدش باید یک سری اندیشه و عقاید جدید جایگزینشون کنم.

زندگی را باید پر کرد

اما،نه با باطل و بیهوده

نه با دلقکی و مسخرگی

نه با هرچیز کدر و کثیف.

خوب شروع کردم به خوندن کتابای مختلف،از نویسنده های مختلف.جوری که ذهنم پرشده بود از افکار.درست مثله یه باتلاق،که وقتی میخواستم شروع کنم به فکر کردن، این اندیشه ها هی منو میکشیدن به طرف خودشون ودر آخر غرق میشدم.

بعدش تصمیم گرفتم که راه نویسنده های مورد علاقمو ادامه بدم،تا رویاهای آنها ادامه پیدا کنه.(داستایوفسکی نویسنده مورد علاقه منه)

واینچنین شد که من نویسنده شدم.اما برای اینکه بتونم برای دیگران داستان سرایی کنم به قول سلینجر باید اول باید خودمو بشناسم و به اعماق خودم برم و از اونجا فریاد بزنم.(خودشناسی لازمه نویسنده شدنه).

با این اوصاف اینچین شد که عینک حقیقت بینی به چشمام زدم.حقیقت ها هم که همیشه تلخن.بعدش تصمیم گرفتم که به آدمای دورواطرافم چیزی جز حقیقت نگم.این باعث شد که تنها بشم.

میدونی،آدما از دروغ بدشون میاد ولی خوب دوست هم ندارن که حقیقتو بشنون.

الان من یه دختری ام که تازه به سن 19 سالگی رسیده،وجدیدا فقط برای حفظ جان مینویسم.وخودمو تسلیم لذت نوشتن کردم.وجز تنها ترین ها هستم،فقط بخاطر افکارم.

راستی نویسنده مورد علاقه شما کیه و دوست دارین رویای کدوم نویسنده مورد علاقتون رو ادامه بدین؟

بعدالتحریر:ببخشید اگه جایی از نظر دستوری مشکل داشت وغلط املایی زیاد داشت.من اینو تو اوج میگرنم نوشتم و وقتی میگرن میگیرم یه مقدار از نظر دیداری مشکل پیدا میکنم.

بماند که منزوی بودنم و میگرنم را با دلایلی مثل داشتن افکار بزرگ و غیرقابل درک توجیح می‌کردم. ولی همه اینها دست به دست هم دادند تا من چیزی بشوم که الان هستم.

از نوزده سالگی به بعد تا اواخر بیست و دو سالگی دچار زوال وحشتناکی شدم. داستان این زوال بسیار طولانی است، اما در نوزده‌سالگی از اینکه وارد بیست سالگی میشدم، متنفر بودم.

ولی به هرحال این دستنوشته‌ها مرا به اهدافم بازگرداند. پس می‌توانم با جرات بگویم نویسندگی تاثیر بزرگی روی من گذاشت.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط