نامه برای نوازنده صخره ها

وقتی نوایت را شنیدم و همزمان صخره ها را دیدم، انگار برای لحظه ای همه چیز داشتم.

تنها چیزی که الان در ذهنم از تو باقی مانده یک بدن لاغر با ردای مشکی و انگشتان استخوانی که بر سر هنگ درام می کوبد.

کاش می توانستم روزی چهره ات را ببینم. کاش آن لته‌ی سیاه را روی سرت ننداخته بودی. تا بتوانم بینم همچه نوایی از قلب چه کسی می جوشد. کاش چشمانت را می دیدم که در آن لحظه آسمانی هستند یا نه؟

آخر برای چه؟ دلت نمی خواست که اهالی شهر آهنی را ببینی؟ اهالی سیاست زده ی خسته جان که آمده بودند دمی با طبیعت آشنا بشوند؟

تو کیستی؟ آرزویت چیست؟ عقایدت چیست؟ چه چیزی را در درونت داری؟چه می خواهی، ها؟ کاش می توانستم جواب ها را باصدای خودت  بشنوم.

آیا فقط خودت تنهایی؟تنها که نه منظورم تو و هنگ درامت هستی؟

هم نشینی با نوای قلبت و صخره طور است؟

 

کاش می توانستم جای تو باشم. شاید بخندی، ولی در آن لحظه دوست داشتم آن کسی که هنگ درام می کوبد من باشم و تو هم رهگذری که فقط پول را می اندازد و می رود.

دلتنگی های تو چیست؟ شنیدم نوازنده های دلتنگ، قشنگ می نوازند. توهم که بالاتر از قشنگ می نواختی. کاش حرف می زدی.

می گویم تویی که در هرمز بین صخره ها و دریاها زندگی می کنی، سردرد هم داری؟ سردرد درس و دانشگاهت؟ سردرد ناشی از همکلاسی های مضخرفت؟ سردرد ناشی از هوای آلوده؟ سردرد ناشی از دلِ شکسته؟ سردرد ناشی از حسرت؟ سردرد ناشی از بوق و دود و فریاد؟ سردرد ناشی از بی پولی؟ سردرد ناشی از زورگویی و تحمیل؟سردرد از آهنگ های مضخرف؟ سردرد از ملال و سرزنش؟

من همه ی این سردرد ها را دارم.

 

خوشحالی تو از چیست؟ این یکی را هیچ نمی توانم حدس بزنم.در مخیله‌ی یک ساکن جنگل آهنی نمی گنجد که شادی تو از چه می تواند باشد؟ زمانی که هیچ دستاوردی نداری. فقط در دل صخره می نوازی و حتی قوتِ روزانه ات ممکن است کافی نباشد.

و در جزیره ای غریب زندگی می کنی(اصلن هم بهت نمی خورد که یک خالوی هرمزی باشی، بیشتر به این می خوری یک پسرک رانده شده از پایتخت باشی).

ممکن است این تعلق نداشتن به جایی را در زادگاهت حس کردی. منم در خانه ام نداشتن تعلق را حس می کنم، دیگر در دانشگاه و کار بماند. این مکان ها بوی تعفن خودشان را دارند.

راستی حرف از بو شد؛ بوی حوالی آنجا چطور است؟ در ساعاتی که آنجا بودم می توانم بگویم بوی دریا و صدف و شرجی دارد؛ بوی آفتاب و خاک، بوی ماهی نون تو موشی.

می دانی؟ من هم دوست دارم تجربه ی تو را داشته باشم، اما جرات همیشگی بودن این سبک زندگی را ندارم.

وگرنه همه چیز را می فروختم، کوله و سازم را بر می داشتم و می آمدم. حالا بماند که کل زندگی ام پول یک ساز نمی شود.  آخر می دانی؟ پنج سال است که تلاش می کنم به صفر برسم. اینجا صفر بودن شرم آور است، میان آغوش طبیعت چطور؟

 

پ.ن یک: بیشتر از هر چیز دلم می خواهد با هم گفتگو داشته باشیم، اما چه کنم که دیدارمان فقط پانزده دقیقه طول کشید که آن هم فقط نوایت را شنیدم.

پ.ن دو: شاید حرف هایت مرهمی برای روح خسته ام می‌بود.

 

 

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط