بو و طعم یک زندگی معمولی

صبح زیر پنجره با بوی صبگاهی چشمانم را باز می کنم. باد خنک پوستم را دون دونی می کند. غلت که می زنم صورتم بیشتر در بالش فرو می رود. آه بالش سفید دوست داشتنی!

بلند که می شوم همیشه چای با گل بهار نارنج درست می کنم؛نمی دانید عجب عطر و طعمی دارد؛ به خصوص با آن شیرینی هایی که تویش هل می ریزند.

اصلن احساس سرمایش و گرمایش که فقط برای حس لامسه نیست، هل را بو کن تمام بدنت خنک می شود.

ظهر شربت آبلیمو مغزم را سر حال می آورد.شربت آبلیمو با تکه های یخ در اوج گرمای جنوب معجزه است. من خدا را برای سه چیز شاکرم: کولر آبی، شربت آبلیمو، دریا.

ماهی بوی سنگینی دارد باب میل خیلی ها نیست. ولی قلیه ماهی های مامانم به عنوان یک ناهار لذیذ، می تواند نظر همه را عوض کند. کمی ترش است آنهم بخاطر تمبر ماهی. تمبر سوپر مارکتی نه، تمبر ماهی هایی که زن های بندری در بازار می فروشند.

و اما بعد از ناهار:

حس خوب خاراندن گردن وسط یک کار مهم و حساس. کولر برایم لالایی می خواند ولی باید بشینم و حساب کتاب کنم.حساب کتاب این زندگی بیشتر از فرمول نسبیت و تانژانت عرق آدم را می ریزد. حساب کتاب خورد و خوراک هم نه! خورد و خوراک به همان نان و قاتق ماهی بسنده می شود. حساب کتاب برای اینکه زندگی چقدر به ما بدهکار هست.

و در نهایت چرت ظهر گاهی که خداست. بعدش که بیدار می شوم فقط سقف را نگاه می کنم. کرخت.

عصرها در حیاط نشستن صفایی دارد. می نشینیم روی سکو هیچ کاری نمیکنم جز نگاه کردن و نفس کشیدن. در این ساعت از روز به این فکر میکنم که وسط این همه بو و طعم، زندگی من چه بویی دارد؟ چه رنگی است؟ چه طعمی داد؟

فکر میکنم بوی روزنامه میدهم، یک ورق مجله را بردارید آنرا بو کنید. و همینطور حال و هوای فیلم های سیاه و سفید ژاپنی؛ پر از تعصب، پر از اراده.

خلاصه باید بگویم: آدم عصرها را باید به استراحت بگذارند و به خودش حق بدهد.

آخرین مرحله برای اتمام روز، یعنی شب.

شب پیاده می روم و آنقدر آهنگ از حیدو هدایتی گوش میدهم تا برسم به دریا.

تا چشمک زدن چراغ های جزیره ی هرمز و قشم را ببینم؛ زیر هر نور داستانی جریان دارد به اسم زندگی.

سعی می کنم داستان تک تک چراغ های آنجا را حدس بزنم و همینطور داستان تک تک کشتی هایی که می روند و می آیند.

تا حالا با لنج سفر کردید؟ ماهی گیری کردید؟

شام هم کنار دریا داغ و آماده است. نان توموشی با تخم مرغ و پنیر.

کوچه گردی های جنوب را همیشه دوست داشتم، دارم، خواهم داشت.

و خواب، دیدن رویاهایی که نمی توانم در واقعیت داشته باشم.

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط