شنبه سوم دی
در هرکجا شیراز که باشم احساس افسردگی می کنم. در خیابانها، کوچهها، پارکها و حتی خانه. نسبت به تمامی خانهها احساس انزجار میکنم.
در خانه ما همه چیز ناتمام و گنگ باقی میماند. مسئلهها فقط روی هم تلنبار میشود؛ چون نه وقتش بود و نه آدمش که رسیدگی کند.
مادر، برادر،پدر و من، همه در نهایت برای بقا میجنگیدیم. از آن کلیشههای رمانتیک مثل گرمای خانواده، دورهمیها، هیچ وقت در خانهی ما نبود. بادست ناز میکنیم و زبان نیش. با لبخند تایید میکنیم و با نگاه تخریب.
عواطف هیچجایی ندارد؛ چون عواطف در خانهی ما برای بقا تعریف نشده است. پس باید میگذاشتم همانجایی که هستند باقی بمانند. دقیقن همانجایی که روح وجود دارد.
باید یک کاری انجام بدهم و گرنه روح من هم غرق و نابود میشود. البته اگر ابلیسهای درونم ساز مخالف نزنند. بالاخره من پیروز میشوم یا آنها.
خدانگهدار
دوشنبه چهارم دی
بالاخره انجامش دادم.بلیط شیراز به بندرعباس ساعت هفت را گرفتم. صبح زود همه چیز را ریختم تو کوله پشتی. گوشی را همانجا گذاشتم، دیگر به آن احتیاجی نبود.وسایل بهداشتی، دو دست لباس، البته قلم و کاغذ برای نوشتن روزهایم و در آخر پول برای سه روز زنده ماندن.
این پول را به سختی با پانزده روز کار کردن در یک گلفروشی به دست آوردم. صاحب کارم یک مرد خپل و سفید بود که مدام در پشت دخل پولها آب از دهانش میریخت. ریاکاریاش، کاکتوس را در یک ثانیه خشک میکرد.
به من میگفت: دختر اگر میخواهی گلفروشی را یاد بگیری، بهتر است هر چه میگویم را مو به مو اجرا کنی. اول باید مشتری مدار باشی، دوم اگر لازم باشد باید تا کمر خم شوی، حتی اگر پیشانیت به زمین بخورد.
فکر میکردم گلفروشی کاری است با ظرافت و احساسات، ولی مثل اینکه در هر شرایطی سرت باید تا زمین برسد. حالت تهوع میگیرم. باورم نمیشود چطور توانستم پانزده روز آنجا دوام بیاورم.
بیشتر از این نمیتوانم بنویسم، باید سوار اتوبوس بشوم و کمی هم استراحت کنم.
شنبه بیست و سه دی
بیشتر از دو هفته گذشته است و من دست به قلم نبردهام. همه چیز به سختی گذشت.
وقتی به بندر رسیدم، بلافاصله بلیط به هرمز را گرفتم، هرمز به هرجهت بهتر بود، تنها دوستم از خاطراتش در آنجا میگفت، او تنها کسی بود که باعث میشد هر چیزی را تاب بیاورم.اما در آخرین سفرش به آنجا هم خودش و هم خاطراتش به دریا پیوستند.
هرمز که رسیدم ناهار خوردم و به دنبال سرپناهی میگشتم. پول اجاره خانه را که نداشتم.
چادرهای زیادی در بین کوهها بود، که در آن آدم زندگی میکرد.همانطور که بی هدف نگاهشان میکردم و میگذشتم زوج جوانی من را پیدا کردند. هردو زیبا بودند و لباس های رنگی که حالت ردا داشتند را پوشیده بودند. باهم حرف زدیم و متوجه وضعیتم شدند. اسمم را بهشان نگفتم. گفتند اهل کجایی؟ گفتم: شهروند جهانم. خندیدیم، چون همشهری در آمدیم. در آخر، پول دو روزم را دادم چادر و کنارشان اتراق کردم.
الان که این وقایع را مینویسم، روی صخرهای بلند نشستم و زیر پایم دریاست. دراین مدت حس میکنم هرچه در مغزم بود قلوپ قلوپ میزند بیرون.
اکنون ذهنم با چیزهای دمدستی که تبدیل به فاضلاب شده بود، پاک و منزه است.
آنطور که میخواستم گم و گور و تنها بشوم، نشدم. ولی برای اولین قدم راضی هستم. به تنهایی مطلق نرسیدم، چون در هر کجا بروی، بنی بشر وجود دارد.
مهم تر از آن با همهی این احساسات، باز آدمی در تهه قلبش میخواهد هرجایی که برود، کسی از جنس خودش باشد. بخاطر همین جسدمان را در جمعی از اجساد خاک میکنند. تنهایی مطلق را که چشیده؟ کسانی هم که چیشدهاند، قادر به تعریف کردنش نیستند چون تازه به دنیا آمده اند.
اوایل با آن زوج که برای آشنایی حرف میزدیم زن گفت: ما تمام پیوندها را پاره کردیم. پس وقتی بمیریم، کسی سر قبرمان نمیآید.
شاید این یک از دلایلی باشد که همیشه ریاکاری میکنیم. ولی بعد که مردیم، این چیزها اهمیت دارد؟
یکشنبه بیست و چهار دی
صبح زود، سمفونی موجها دیوانهام میکند. به معنای واقعی زیر سقف آبی آسمان و روی سطح قرمز و آبی زندگی میکنم.
هرمز از جزیرهی دور افتاده بودن، بیرون افتاده است. کلی آدم میآیند، میگویند: «اینکه چیز خاصی نداشت» و میروند.
اینجا امکانات ندارند. بخاطر همین ساحل و دریا هنوز سرجایش هستند.
امکانات به ذهن پروبال میدهد. اما امان از ذهن پلیدی که پروبال بگیرد. همهی دریاها را میخشکانند، جنگلها را میسوزانند، و کوهها را غارت میکنند. و اینگونه آنها از جانهای دیگر مایه میخواهند.
…
پ.ن یک: از وقتی خانوادهام گمم کردهاند، خودم را پیدا کردم. ارزشش را داشت.
زندگی عادی دارم. از طریق ساخت دستبندهایی که از آن زوج جوان یاد گرفتم، پول در میآورم و خرج وعدههای غذایم را میدهم.
پ.ن دو : اگر پیدایم کنند هرگز به آن شهر باز نمیگردم. حاظرم بمیرم.
بدون تاریخ
این آخرین جملات من است. نمیدانم چگونه، اما پیدایم کردند.
امیدوارم خوراک ماهیان بشوم تا اینکه دریا مرا به ساحل ببرد.
آخرین نظرات: