ونِ رویایی من

گاهی اوقات بعضی از رویاپردازی‌هایم بدجور به جان و دلم می‌نشیند. رسیدن یا نرسیدن به آن‌ها برایم مهم نیست، مهم این است که ذهنم اجازه دارد آزادانه به هر چی که خواست سرک بکشد.

در یکی از صفحات صبگاهی‌ام جمله‌ای نوشتم که دوست دارم ون قدیمی و نقلی داشته باشم، در آن کتاب و قهوه و چای کرک بفروشم. دورتادورش را گل‌آرایی کنم.

یک چیزی در مایه‌های کتابرانه چیچکا در بندرعباس. در شهر من یک دانه کتابفروشی هم وجود ندارد به نظرم کارم حسابی بگیرد. یکی از رویایی ترین شغل‌هایی است که دوست دارم تجربه‌اش کنم. حتی دوست دارم با آن به شهرها و روستاها بروم و کتاب‌های قدیمی را بخرم. من بیشتر از هر ماشین مدل بالایی به ون احتیاج دارم تا دوست و همراه همیشگی من باشد.

هر روز که به پیاده‌روی و گردش می‌روم با دقت نگاه می‌کنم تا جایی را برای ون پیدا کنم. و حتی به فکر انتخاب اسمی درخور برای او هستم.

مگر می‌شود مال من بشود اسمش همچنان ون با چند شماره آخرش باقی بماند. ون بو و رنگ مرا می‌گیرد. با او برای مشتریان چای کرک و شربت خنک سرو می‌کنیم، و هرچیزی که لبخندی به لبانشان بیاورد. با هم با یک عالمه آدم آشنا می‌شویم که می‌توانند شخصیت‌های داستانی من بشوند.

شهر به شهر با ون می‌گردیم و کشف می‌کنیم. روستا به روستا می‌رویم و آواز می‌خوانیم، و دیگر مثل قبل نمی‌شویم. ون در کنج شرکتی یا گاراژی  خاک نمی‌خورد و من دیگر تنها و مغموم در کنج خانه ماتم زده نیستم. من و ون رشد می‌کنیم و داستانمان را برای دیگران تعریف می‌کنیم اینکه از چه جاده خاکی ها و سختی گذر کردیم و خلاقیت و رویا داشتن چگونه ما را به آزادی نزدیک کرده است.

 

چه کسی است که انسانی را که به دنبال رویاهایش هست را دوست نداشته باشد؟ رویای من از رنگ شرکت و کارمندی و رئیس بازی نیست، از رنگ دوستی و طبیعت و مانوس شدن با هوای پاک آزادی و کشف کردن است. پس به دنبال رویاهایم می‌روم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط