راستی اسم شخصیت کتاب منگی چه بود؟ ولی نه اسم داشت. نه نداشت. یک بار دیگر چک کردم، واقعا اسم نداشت.
اگر خود شخصیت این فراموشی مرا میدید حتما میگفت:اشکال نداره. اسمم چیزیه که همه فراموش میکنن. همش به من این یا اون میگن.
امیدوارم نویسنده کتاب مرا ببخشد که دارم جای شخصیت کتابش حرف میزنم.
به یکی از همکلاسیهایم چهار صفحهی کتاب را فرستادم و خواند. گفت: قشنگ بود.انگار خودم تو اون موقعیتم. انگار از خیلی وقته میفهممش.
این کتاب فقط روزمرگیهای شخصیت داستان را نشان میدهد. با خواندنش شاید شما هم بیشتر به روزمرگیهایتان اهمیت بدهید و از آن یادداشتبرداری کنید.
منگی از آن کتابهایی است که حس و حال تاریکی دارند( به قول جوونها دارک است). کتاب به صورت کتابت نوشته نشده است. کمی خورد تو ذوقم، اما بعد فهمیدم اتفاقا این شکستهنویسی بیشتر به فضای داستان میخورد.
جایی که باد از هر سمتش بِوَزه باز گوهه، بچهها رنگ پریدهان، پیرهای سالخوردهمون درست درمون نیستن. هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنید، روزای قشنگ ما شبیه همونه.
حسی که این کتاب به من داد با حسی که فیلم شهر خدا گرفتم شبیه بود از لحاظ فضا سازی نه داستانی. البته منگی شاعرانه است. تو سینماییها صحنههای ولنگ و باز زیاد است. از لحاظ صحنههای جنسی نه. اینکه چیزهای هرز و اضافه زیاد دارد. مثل زندگی من اتفاقهای الکی مثل علف هرز تو زندگیم رشد میکنند.
بحث به کجا که نرسید. انگاری این کتاب دست گذاشته روی قسمتهایی که احساساتم را جریحه دار میکند. اینطور که مثلا دست بگذارم روی شانهی شخصیت منگی و فقط نگاهش کنم و چیزی نگویم.فکر کنم همینقدر که به او نزدیک بشوم، خودش بفهمد مثل همیم. وگرنه کی دلش میخواهد به سمت ما بیاید جز کسانی که عین خودماناند.
منگی انگیزشی نیست. برای کسانی که فقط گل و بلبل میخواهند خیلی ناخوشایند است. تازه حتی عاشقانههایش هم اشکت را در میآورد. تاحالا صحنههای عشقی را در قبرستانهای ماشین خواندید؟ یا بغل کردن بعد از اینکه گندهای دنیا رو مرور کردید؟
از سگای داستان نگویم.باید بخاطرشان ساکت بمانیم درست عین شخصیت منگی. وگرنه میآیند و لت و پارمان میکنند.
منگی انگیزشی نیست، اما انگار تو را میفهمد. روی جلد کتاب از رنگهای چشمنواز استفاده نشده است. طرح یک روانداز کثیف و سوسک فاضلاب است.
کتاب نفسم را میگیرد. با کلمات، تابلویی زیبا از درد حقیقی میسازد که ممکن است تو در زندگیات تجربه کرده باشی.
خلاصه من شاهد انفجار مغزم و احساساتم بودم، وقتی صفحهی آخر را بستم.
ساکتیم چون امنیت نداریم، واسه خاطر سگهای ولگردی که تقریبا همهی این گوشه و کنار پخش و پلان و رد بوی مارو میگیرن.
بیشتر وقتها، وقتی میخوایم برگردیم خونهمون، دیگه نمیدونیم کجا زندگی میکنیم.
ما وسط همهی اینها، خیلی وقته بهشون محل نمیذاریم.
به هرحال، ریشههام اینجاست. من همهی فلزهای سنگین رو مِک زدم، رگهام پر جیوه است، مخم پر سرب. تو سیاهی برق میزنم، آبی میشاشم، ریههام پرشده، مثل پاکت جارو برقی، ولی با همهی اینها، میدونم روزی که از اینجا میرم، اشکم در میاد.
پ.ن: شنیدن آهنگ سرگیجه از گروهه او و دوستانش خارج از لطف نیست چون کاملا با حس و حال کتاب منگی همخوان است.
آخرین نظرات: