میخواهم اعترافی کنم. از خیلی وقت که دیگر حتی زمانش را نمیتوانم به یاد بیاورم، هر کتابی را که میخرم، از زمانی که درش را باز میکنم که بخوانم و تا زمانی که تمام میشود و درش را میبندم تا در کمد بگذارم، به یک شکل و بو است. حتی آنقدر که دلم هم نمیآید که حداقل برای راحتی خودم کتاب را تا بزنم.
البته که حتی زیر جملات قشنگ و عمیق را هم خط نمیکشم. در اینطور مواقع همیشه دفتری در کنارم دارم که جملات را در آن مینویسم و حتی نظرم را با رنگ خودکار متفاوت مینویسم تا مبادا قاطی شود. خوب این کار مزایایی هم دارد، مثلا در قسمت راست دفتر جملات قصار و نظرم را مینویسم و در قسمت چپ دفتر نقد کتاب را که مخصوص به خودم هست را مینویسم. اما بعدها که کتاب به دست کسی رسید آیا با خودش نمیگوید این کتاب بیصاحاب بوده است، یا صاحبش حتی درش را باز نکرده که حداقل عنوان را بخواند؟
اینکه چگونه به این عادت رسیدم داستان کوتاه و مختصری دارد. بنده از آن پولندارهای که عشق خوره کتاب بودن را دارد. از آنجایی که جیبم با عشقم سر ناسازگاری داشتند تصمیم گرفتم حرکتی بزنم. تا میتوانستم دنبال کتابهای مفتی و سگخور کردن افتادم، بعدش هم دنبال امانت گرفتن کتاب از دوست و آشنا. خب طبیعتا نمیتوانم در کتاب دیگران ترشحات ذهنی و نظرم را بنویسم.
ولی الان که فکرش را میکنم حاشیهنویسی قشنگ و گیرا میتواند به جذابیتهای کتاب بیفزاید. کتابهای دستدوم یکی از حسنهایش همین حاشیههانویسیها است.
بوی نو کتاب با جوهرخودکار قدیمی میشود و ترکیب بوی کتاب و جوهر خودکار و گردوخاک زمانه کتاب را به سطح بالاتری از معنویت میبرد. مثل ترکیب عطرهای خوشبو بسیار دوستداشتنی و خاطرع انگیز میشوند.
از الان به بعد سعی میکنم در کتابهای خودم بدون هیچ ترسی حاشیهنگاری کنم حتی به مخاطبهای احتمالی بعد از من توصیههایی بنویسم.
آخرین نظرات: