آب دماغ

در یک صبح بهاری زمانی که همه مردم مشغول به کار بودند. مردی چهل ساله در تمنای جدا شدن از رختخواب بود. دست آخر آن جمله ی نفرین شده که کاش هرگز از خواب بیدار نشده بودم را بلند به زبان آورد و چشمانش را به زور روی هم فشار داد.
وقتی از تلاش خسته شد با کراهت سعی کرد که چشمانش را باز کند. اما دید که روی یک زمین صاف با سقفی مشکی دراز کشیده است. بلند شد. خواست که سروگوشی آب بدهد که صدایی شنید. سرش را برگرداند. مرد دیگری که جثه ی کوچکی داشت را دید که نوز به صورت موضعی از بالا به روی او می تابید.
مرد سینه اش را صاف کرد و گفت: گلایه ات را دم صبح شنیدیم. خب حالا حرف حسابت چیست؟
گفت: هیچی. آخر این دنیایی است که ما درونش زندگی می کنیم؟همش گرفتاری.
مرد گفت: می خواهی جای دیگری زندگی کنی؟
گفت: اممم ولی کاش جای بهتری می بود. ولی جناب جوری پرسیدی انگار توانایی اینکه کاری کنی تا در جای دیگری زندگی کنم را داری!
مرد گفت: بله دارم. توانایی های دیگری را هم دارم. هرکاری که داری بگو برایت برآوردش می کنم.
گفت: خب دوست دارم تو دنیای بهتری از زمین زندگی کنم.
مرد گفت: خب من برایت مهیا می کنم ولی باید خودت عرضه اش را داشته باشی.
گفت: چشم.
ناگهان حس کرد که شبیه سلولی دم دار درکنار میلیون ها هزاران شبیه خود در حال حرکت است. و به چیزی می رود. در آخر با سرعت زیاد به مانعی برخورد میکند. وقتی به دنیا آمد دید که دربغل همسایه‌ی خیاطش که بسیار هم ازش متنفر است هق هق میزند از آن طرف هم همسایه می گوید: قربان پسرم بروم. و بقیه هم به او تبریک می گویند که قدم نو رسیده مبارک. مرد از شدت نفرت فقط ونگ ونگ میکرد. در آخر با گریه زیاد آخر نفسش بند آمد و از هوش رفت.
وقتی به هوش آمد درکالبد قدیمی اش در همان فضا پشت مرد را دوباره دید.
مرد گفت: باز هم که غر زدی.
گفت: شما به من وعده ی دنیای دیگری دادید و باز هم به زمین رفتم.
مرد گفت: میتوانستی به تخمک برخورد نکنی آن موقع می توانستی به دنیای دیگری بروی مثل میلیون هزاران اسپرم دیگر.
گفت: من چه میدانستم. تازه همه چیز باسرعت میگذشت من اصلا نمیدانستم دارم چکار می کنم. زمان که نبود درست بنشینم فکر کنم. تازه خوشحال هم بودم فکر کردم اگر آن را بگیرم میتوانم دنیای بهتری داشته باشم.
مرد گفت: باشد ایندفعه مشکلت زمان بود. این را حل کنم دیگر مشکلی نخواهی داشت؟
گفت: نه قول می دهم.
همزمان با تمام شدن حرفش همسایه خیاط کتی را که دوخته بود جلوی دهانش گذاشت و عطسه ای زد.
و مرد از دماغ خیاط بیرون آمد و پاچید روی کت. هنوز نتوانسته بود هضم کند که الان فقط نقش آب دماغ را در این دنیا دارد و در شک مانده بود.
مشتری خیاط گفت: آقا زشت است روی لباس های مشتری ات آب دماغ می ریزد از شما بعید است.
خیاط گفت: نه بابا این کت برای یک فیلسوف است از خیلی وقت است که برایش دوخته ام نیامده تحویل بگیرد. همینجا خاک گرفته است فکر کنم مرده باشد. از وقتی فهمیدند که این کت مال فیلسوفی است،کسی هم حاظر نیست آن را بخرد.
اب دماغ با میخواست دو دستی بزند تو سر خودش که ازتن لزج و بدبوی منزجر شد.
مشتری گفت: چرا؟
خیاط گفت: میگویند فیلسوف ها مرضی بی علاج دارند که هرکس جامه‌ی آنها را بپوشد یا پا در کفش آنها بکنند مرض را میگیرد و نفرین می شود.نفرین اینطوری است که شکاک میشود و مرض فضولی میگیرد. آنقدر که از فرط فضولی جانشان را میدهند. یا هم مغزشان زوال پیدا میکند که مستقیم به طرف چاه میروند.
مشتری گفت: شاید نوزاد توهم بخاطر همین نفرین جانش را از دست داد.
آب دماغ باز شروع کرد به ناله کردن: نمیخواهم اینطوری تا صدسال دیگر زمان داشته باشم به درد هیچ چیزی نمیخورم. این رجاله با من مشکل دارد هرکاری که برایم انجام بدهد باز تهش یک انگی دارد.
ناگهان مردی جوان و خوش تراش و زیبا از در آمد.
خیاط آرام گفت: چرا بعد از این مدت حالا که لباسش آب دماغی شده آمده است.
فیلسوف با طمانینه گفت: برای کت شلوار آمده ام بی زحمت برایم اتویش کنید و پرفیوم بزنید. امشب قرار عاشقانه دارم.
خیاط که با تته پته یک بله گفت خوشحال از این شد که بالاخره جا دارد که آب دماغش را از روی کت پاک کند. با آب آن را پاک کرد و شروع به اتو زدن کرد.
مرد که دوباره به کالبد برگشت و خودش به همان فضا خودش را دید گفت: تو واقعا با من مشکل داری؟
مرد گفت: باز هم که ناراضی. در ضمن شنیدم که به من گفتی رجاله.
گفت: به جان خودت از ته دل نبود عصبانی بودم.
مرد گفت: باز چه می خواهی؟
گفت: از خیر زمان زیاد گذشتیم حداقل ایندفعه مرا معروف کن. قهرمان باشم. شک ندارم زندگی خوبی خواهم داشت. مردم این دوران یک قهرمان میخواهند که زندگیشان را نجات بده. این وسط هم چیزی دست ما را بگیرد محبیوبتی پولی قدرتی چیزی. درضمن دیگر مرا تا چند فرسخی آن خیاط نبر. از همان اول آدم بی‌ارزشی بود. من میخواهم قهرمان شوم، پس نباید با ان خیاط هم پاله بشوم.
مرد گفت: مطمئنی با قهرمان بودن دیگر مشکلی نداری؟
گفت: نه اگر انگ دیگری همراهش نگذاری مشکلی نخواهم داشت. این دفعه سرنوشتم را بدون انگ درست کن.
ناگهان خودش را درون همان کتی که قبلا رویش آب دماغ بود دید. در خیابان ایستاده بود. به حالت خسته و لنگ زنان راه میرفت. پچ پچ های را می شنید: این همان فیلسوف است.
_ اره همانی که معشوقه اش وقتی فهمید فیلسوف است دسته گل را کوباند توی سرش.
آنطرف تر پسرک روزنامه فروش داد میزد: روزنامه رزونامه. عنوان جدید: نه به فیلسوف‌های عصر جدید. روزنامه روزنامه.
ناگهان چندتا مامور به سرعت به سمتش میدوند و او را دستگیر میکنند. به میدان وسط شهر و زیر چوبه‌ی دار میبرند.
قاضی داد زد: بح جناب فیلسوف بالاخره منت گذاشتید و دم به تله دادید. بالاخره بی ادبی بود که اگر جواب رساله‌هایت را بی جواب میگذاشتیم. اینهمه تو ما را محکوم کردی یکبار هم ما شمارا محکوم میکنیم به جایی بر نمیخورد.
فیلسوف که از ترس به خودش لرزیده بود، مدام با خودش فکر میکرد که چکار کند که از این مخمصه نجات پیدا کند.
بلند و ژس بازگیری و حالت ریاکارنه گفت: مردم عزیز. هرکاری کردم برای خود شما بوده است. خودتان میدانید که دولت‌های الان سیستم درستی ندارند و این هم وضع مملکت ماست، باید این ها را نشان داد. اگر هم بخواهید همینجا میمیرم و جانم را فدای شما میکنم تا اثرم در قلب‌های شما ماندگار بماند.
یکی داد زد: فیلسوف که اینطوری نیست. خیلی زود رنگ عوض کردی جناب. پس حقت هست بمیری.
قاضی دستور داد تا بندازنش بیرون.
قاضی ادامه داد: پس میخواهی محبوب دل ها باشی. متاسفانه مردم به قهرمان احتیاج ندارند.
یک دیگر داد زد: این هم از خودشان است. ما قهرمان نمیخواهیم. این شوی قاضی و قهرمان از خیلی وقت پیش ها باید منقرض میشد.
در آخر فیلسوف را به دار آویختند.

مرد که برگشت دیگر داشت دیوانه وار داد میزد: مشکل تو چیست؟ می‌خواهی به زندگی قبلی‌ام را راضی باشم و برگردم؟ نههه.
مرد گفت: نه همیچن قصدی نداشتم فقط امیدوار بودم که این را خودت بفهمی که ارزشت هرجا بروی یکیست.
گفت: نمیفهمم. حتی نزدیک به قهرمان شدن هم نبودم.
مرد گفت: بیچاره حاصل یک عمر زندگی‌اش را با حرف‌هایت به فنا دادی. اگر با دهان بسته میمردی در جایگاه آن فیلسوف قهرمان بودی.
گفت: قهرمانی اینطوری منظورم نبود. نه به پول رسیدم نه به قدرت.
مرد گفت: این مدل قهرمان بودن را ندیدم. ولی باز هر چقدر که دلت بخواهد هرکاری بگویی برایت انجام میدهم.
گفت: خب اصلن میخواهم همکار خودت بشود ور دل خودت بشینم.
مرد گفت: خب باشد اما یک شرط دارد؟ اینکه احمق نباشی.
گفت: منکه نیستم.
مرد گفت: باشد.
او سالیان زیادی آنجا بود و مدام به حماقت های خودش فکر میکرد. و اگر اعتراض میکرد میشنید که خودت با قاطعیت گفتی من احمق نیستم. در این تاریکی و سکوت مرگبار جز خودت نیمتوانی چیز دیگری باشی.

 

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط