من همیشه چیزی برای گفتن دارم، تو چه چیزی برای گفتن داری؟
یادم نیست از کدام سوراخ سمبهای این جمله را پیدا کردم و روی جلد دفترم نوشتم. البته جملات دیگر هم روی جلد بود مثل: کلماتی که میکشند، اگر الان نه، پس کی؟ از اینجور جوونک بازیها.
با این جملات میخواستم برای خودم روشن کنم که این دفتر برای این است که میخواهم حرفی برای گفتن پیدا کنم.
داخلش عکس روزنامه میچپاندم، مطالب جالب و از اوضاع و احوال خودم و اطرافم مینوشتم.
وراجی بس است.
تاحالا برایتان رخ داده است که در جمعی دربارهی موضوعی حرف میزنند، و شما آهسته فقط به دهانشان نگاه میکنید؟
ناگهان متوجه میشوند که تویی هم وجود داری و خطاب بهتان میگویند: خب یه چیزی بگو. از دیوار صدا در میاد از تو نه.
وشما هم میگویید: چی بگم والله! یا چه بدانم! یا ترجیح میدهم فقط بشنوم. و در آخر همانطور منفعل مینشینید.
آشنا هست یا خیر؟
اگر جواب خیر است، برگه را ببندید شما از سعادتمندانید.
اگر آشنا هست، به شما پیشنهاد میکنم، کفشی، دمپایی چیزی بندازید سرپا و ولگردی کنید.
حالا ولگردی نه. سعی کنید سرک بکشید، همه چیز را ببینید، بشنوید، مزه کنید، لمس کنید. یعنی در کل پویا باشید.
آدمی که در حرکت نباشد، مثل رودخانه ای است که از حرکت می ایستد و آنقدر در یکجا باقی میماند تا تبدیل به باتلاق میشود.
باتلاق آهنگِ رودخانه را ندارد؛ هیچ چیزی برای شنیدن ندارد.
…
مادربزرگ من اگر محفلهای سبزی پاککنی با همسایههایش را نداشت، اصلن نمیتوانست در هفتاد سالگی برای مایی که نوههایش هستیم داستان بگوید.
همسایههایی که مثل خود او بودند و حرفهای همدیگر را میفهمیدند.
پس با حضور افتخاری مادربزرگ بنده، نتیجه میگیریم بودن در جمع و جامعه باعث میشود حرف پیدا کنیم.
جمع باعث میشود که با عقیده ها آشنا بشویم؛ این عقیده ها خوراک ذهنی ما میشوند و در نتیجه باز حرف پیدا میکنیم.
مغز چیز خوبیه که از اونجا حرفارو در میارن نه از دهن بقیه
…
بیاید از آن یِکوَر دیگر هم نگاه کنیم. یعنی ما حرف برای گفتن داریم ولی چیزی مانع میشود که مثل حرف نداشته ها باشیم.
جدای از نداشتن حال و حوصلهی بحث و حال نکردن با طرف مقابل، شرم یا ترس مانع است.
نکنه دهنم رو باز کنم طرف فکر کنه اوسکولم.
نکنه بگن من هیچی حالیم نیست و سطحی هستم.
نکنه صدای من گوششونو بسوزونه.
نکنه من حرف بزنم کهکشان سوراخ بشه و نشتی بده.
و…
بدان و آگاه باش ترس همچون سونامی یکباره همه چیزت را میگیرد(اینو هاروکی موراکی عزیز میگه).
اگر ترس مهر خاموشی بر لبت بزند، همهی افکارت زنگ میزند؛ ماهیچههای زبانت اضافه وزن میگیرد و دیگر کلمات را نمیچرخاند. حالا از ما گفتن بود، نگی نگفتی.
پررو باش. سقراط هم پررو بود.
(سقراط عزت دارد، یعنی چه پررو؟!)
در خیابانهای آتن میرفت، همه را به حرف میکشید. با چیزهای بدیهی مردم را به چالش میکشید. کاری میکرد مردم زندگی کرده و ناکردهشان جلوی چشمشان صف بکشد. مثلن اگر کسی میگفت من خیلی شجاعم، سریع از اون میپرسید: شجاعت چیست؟
و طرف میگفت: اساسن به معنای ظرفیت تحمل است.
باز میپرسید: لجاجت چی؟ آدمهای لجوج میتوانند سرسختی فوقالعاده، و بنابراین تحمل، از خود نشان دهند؟ آیا این شجاعت است؟ میتوان آن را ستود؟
در آخر سقراط با عزت و در آغوش مریدانش مرد.
میبینید؟ اگر حرف نزنید شناخته نمیشوید. نمیتوانید تاثیرگذار باشید.
دنیا را آنقدر پیچیده نکنید که فکر کنید حتمن باید حکمتانه یا جالب حرف بزنید. همه چیز از روزمرگیها، فرضیهها و اندیشههای کوچک و به ظاهر مسخره شروع میشود.
پ.ن:کسی که خوب حرف میزند، خوب هم مینویسد.
با من حرف بزن 🙂
4 پاسخ
دغدغه به خود راه ندهید و به خود بگویید که فقط جسم مرا به خاک خواهید گذاشت… سخن سقراط در بین مریدانش 👌
رفرنس جالبی بود.
و البته اینو متوجه نشدم : همه چیز از روزمرگیها، فرضیهها و اندیشههای کوچک و به ظاهر مسخره شروع میشود.
شما هم جمله قشنگی رو گفتید.
منظورم این بود که لزومی نداره حتمن حرفای گنده بزنیم و مثل این اتوکشیدههایی که دور هم جمع میشن و یه مه از دود سیگار دورشون جمع میشه راجع به مسائل حرف میزنن، باشیم. ما میتونیم از موضوعات ساده از رویدادهایی که اطرافمون رخ میده و میبینیم حرف بزنیم از تخیلاتمون از فکرایی که ممکنه مسخره باشه حرف بزنیم و از بابتشون شرمندده نشیم و از هیچی نترسیم. توجه به جزئیات مسائلی که ممکنه بیاهمیت باشه باعث تمایز ما به بقیه میشه.
خیلی ممنونم از شما.
درک میکنم حرفتون رو…
تمام پیچیدگی هایی که ما خواسته یا نا خواسته وارد زندگیمون کردیم برای معنا بخشیدن یا تفسیر کردن زندگیمون بوده و هست ولی یکم ریز بین باشیم در آخر متوجه این میشیم که تنها چیزی در زندگی مهمه، خود زندگی کردن است.
بله درسته