قربون نوشتن برم. گاهی اوقات هزارتا کاغذ سیاه میکنم آخرشم چیز دندونگیری نصیبم نمی شه، اما شب نصفه شب ایدهها منو می کشونن سمت دفتر و دستک.
الان نصف شبه. صدای کولر کل فضا را پر کرده، همیشه با ورود تابستون و صدای کولر دلم هوس سرخ وسیاه و خانواده بودنبروکها میکنه.
حالا چی شد که نصف شب دست به قلم شدم. داشتم ویرگول را زیر و رو میکردم. انگاری پا گذاشته بودم به زمینبازی بچگیم. قدیما کلی داستان و چیز میز آنجا می نوشتم. اصلن دغدغهی تخصصانه نوشتن نداشتم. هر چی به ذهنم میرسید برکت بود، سریع مینوشتم و با چندتا دوستی که پیدا کرده بودم به اشتراک میزاشتم. آنجا خوش بودم. فکرش رو که میکنم احساس پیری میکنم. نوجوون و خام بودم. معماری میخواندم کلی خیالپردازی می کردم. تا اینکه تصمیم گرفتم راههای دیگه زندگیم رو امتحان کنم و دنیا رو بفهمم. اما خب چیزی دستگیرم نشد. یا حالا دنیا واقعن چیزی نداره یا شایدم من نتوستم بفهممش. الان اگر برگردم به زمانی که تو ویرگول می نوشتم و کلم باد داشت، می گم: عشق رو پیدا کردم و جز این چیزی دستگیرم نشد. نه فهمیدم سر و تهه این دنیا چیه، و نه سود و ضرر راههای دیگه زندگیم که می خواستم امتحانش کنم.
آنموقع ها در گیرودار متخصص بودن نبودم، ذهنم به همه چیز نظر مینداخت. منهدم شدن صفحهام در ویرگول دقیقن مصادف با فکر “باید متخصص یه چیزی بشم” بود. با خودم گفتم این افسانه که درست کردم اندازه ملات لای بلوک ارزش نداره باید پاکش کنم، و الان دلم لک زده برای خوندن دوبارشان ولی خب مردهاند و دست من کوتاه.چقدر دلم میخواد به اون دوران برگردم.
متنام مثل سالاد کلمات بود اما پشتش شور و انگیزه بود که الان هرچه بنویسم فاقد آن است. با سناریوهام چه عشقی می کردم.
الان با اینکه تو بهار جوونیم هستم اما احساس پاییزی دارم دلم می خواد که از کل فضای مجازی و جوونک بازیاش لفت بدم و نیست بشم.
بیشتر با اکسیژن و خورشید دمخور شم. تا شاید شور و انگیزه بهم برگرده.
بو و صدای کولر چقدر خوبه. عاشق تابستونم.
من تا وقتی با این خاطره بازی ایست قلبی نکردم برم.
بدرور.
آخرین نظرات: