حالا که تولدم است، تصمیم گرفتم اینجا جشنم را بگیرم.
معمولن تولد یک غم عجیبی برای من دارد. حس میکنم هر سال زهوارم بیشتر از قبل در میرود. صدای قژقژش هم بیشتر میشود. قغیج ایسمن من هنوز غثق قهسثخح نمیدانم ثقصه چکار میکنم با اهصث صثق زندگی خودم سیشخهاصش( مثلن اینها صدای قژقژ هستند.).
ول کن بابا. الان باید چیزهای شاد بنویسم. بزرگتر شدم و عاقل بالغتر. اینجا را باید با احساسات خوشیمنتر نورآرایی کنم.از کلمات خوشبو استفاده کنم.
ابنجا با اینکه دیوار ندارد. اما مثل یک خانه امن است و احساس آرامش میدهد. قبلنها که معماری میخواندم همیشه دوست داشتم که خانه هایی طراحی کنم که آرامش بدهد. برای هر خانه هم یک داستان میساختم. ولی خب احساسی که دارم یک شکست بزرگ است. حتی الانم هم که بهش فکر میکنم نمیدانم یک خانه با آرامش دقیقن به چه صورت طراحی میشود. چه متریالی میخواهد. خودش یک سناریو جالبی برای داستان می شود. معماری که فکر می کرد شهر مریض است و می خواست با طراحیهایش شهر را پر از آرامش و سلامت کند. امیدوارم که در آخر داستانم معمار به نتیجه نرسد که سر به بیابان بگذارد. حداقل شخصیتهای خودم نباید شبیه خودم بشوند باید باثبات تر باشند.
آدم ها در تولدهایشان چه می گویند؟ حس میکنم، دارم اشتباه برای خودم جشن میگیرم. آهان! آرزو بخش اصلی است. خب من آرزو میکنم که به سن بالاتر که رسیدم بفهمم دقیق چکاردارم میکنم. دچار سردرگمی نشوم و کاسه چه کنم چه کنم به دست نداشته باشم.
مثل اینکه همش حرف کم می آورم. برای این پستم هیچ پایان خاص یا نتیجه گیری ندارم. پست هایم هم که از مفید بودن افتادهاند. خدا می داند چقدر مطالب مفید در ذهن دارم که در حال خاک خوردن است، فعلن صدای قژقژ اعماقم نمیگذارد چیزهای دیگری از من شنیده شود. امیدوارم که شفا پیدا کنم.
آخرین نظرات: